«خدایان منسوخ» حکایت دردناکیست. حکایت از دردی که گریبانگیر همه، در سرزمینی به نام افغانستان است. دردی که هر روز تکرار و تکرار می شود. «خدایان منسوخ» بدبختی زنان و دختران افغانستان را به تصویر میکشد، زنان و دخترانی که در دوره سلطنت امیر حبیب الله و امیر عبدالرحمن همچو برده و کنیز و مانند متاع خرید و فروش میشدند. از دختران نامراد امروز افغانستان هم میگوید که بهخاطر کامجویی، شهوت و انتقام، دزدی میشوند و یک شبه زندگیشان زیر و رو میشود. از دخترانی میگوید که چون در شب عروسی خون نریختند، با تبرچه بر فرق شان کوبیده میشود و لباس عروسیشان، کفنشان میگردد. از زنان بدبختی میگوید که شوهرانشان بهخاطر حورهای بهشتی انتحار میکنند. از پدران و مادرانی میگوید که فرزندان عزیز شان را با دستان خود به گور میسپارند. «خدایان منسوخ» اما تنها حکایت زنان و دختران افغانستان نیست. از مردهایی نیز حکایت میکند که گوشت دم تیغاند. از پسرانی روایت میکند که در لای چرخ قدرتطلبی و تحجر خرد و خمیر میشوند. از آنهایی میگوید که رفتند رای دادند و انگشتانشان را بهاء گذاشتند. از نویسندهای حکایت میکند که انگشتانش را میبرند تا دیگر ننویسد. از قاسم، میوند و نادر حکایت میکند که عاشق بودند و پر از امید و آرزو… «خدایان منسوخ» وقتی از اناردره، تمکی، چهل درخت، کوهبند و… میگوید، ندیده عاشق آب و هوا و درختانشان میشوی و دلت میشود بال بکشی و بروی و ساعتها نظارهگر آن منظرههای زیبا باشی. از کابل قدیم و باصفا هم میگوید که حسرتاش برای همیشه بر دلهای ما خواهد ماند. “خدایان منسوخ” قصه دیروز و امروز افغانستان است و تصویر واقعی از زندگی مردم آن سرزمین همیشه در غمنشسته… (- هما نبیزاده از خوانندگان این رمان)
نقد و بررسی ها